آخرین روز تابستان داره تموم میشه و پاییز -پاییز متفاوت با یک تغییر ناخواسته ی بزرگ و ناخوشایند!- داره میرسه از راه .
همینجوری دقیقه به دقیقه دارم بزرگ و بزرگ تر میشم و بیزارم از این بزرگ شدن ! دو ماه و بیست و هشت روز دیگه ، هیفده سالم میشه . هیفده سال ناقابل . همینجوری دارم بزرگ و بزرگ تر میشم بدون اینکه احساس رضایت کنم . بدون اینکه توجه کنم به این مسئله ی بزرگ! ، که دیگه ی دیگه این روزا حتی یک ثانیه ش هم بر نمیگرده .
خدا رو گم کردم این روزا . و این بده . فوق العاده بد ! و نمیدونم که دقیقا باید کجای زندگیم پیداش کنم . کجای قلبم . این خیلی بده !
روز به روز دارم واقع بین تر میشم ! (:
نمیگم این اتفاق تقصیر اونا بوده همش ! تقصیر من هم بوده . ولی 99% ش تقصیر اونا بود خب ! :(
[گناه داشتم !]
اومدی تا بره فصل دیوونگی ! شدی آرامش کل این زندگی . :)
فردا اولین روز پاییزه . و شاید این پاییز ، غمگین ترین پاییز این هیفده سال باشه !.
ولی ، مگه نه این که پاییز کلا دلگیره ؟! (:
یکم دلگیریش بیشتر ، چه عیبی داره ! (:
امسال سال متفاوتیه ! بدتر و بهترش رو خدا میدونه فقط قطعا . :)
دانشم در همین حده که میدونم متفاوته !
شایدم "اومدی تا برگرده فصل دیوونگی:))"
امسال محرم شاید آدم شدم ! (:
هر سال میگم ولی خب . -_-
پآییز عزیز و متفاوت !
سلآمـ (:
درباره این سایت